عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



پیر مرد تهی دست،زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی میگذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد.از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود،دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیـرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :

ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.

پیـر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه میکرد و می رفت،یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:

 

من تـو را کی گفتــم ای یـار عـزیـز
کاین گره بگشـای و گنــدم را بـریـز

آن گره را چـون نیـــارستی گشـود
این گره بگشودنت دیگر چه بـود؟!

 

پیـــرمرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است!

پس متوجه فضل و رحمت خــداوندی شد و متواضعانه به سجده افتـاد و از خـدا طلب بخش نمود...

 

نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:‌

 تو مبین اندر درختی یا به چاه

 تو مــرا بین که منم مفتاح راه

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: فقر , گندم , زر , ,
:: بازدید از این مطلب : 551
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 3 فروردين 1393

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 244 صفحه بعد


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com