عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



ﭘﺴﺮﮔﻔﺖ:

ﺍﮔﺮﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻤﺎﻧﯿﻢ ﺑﺎﯾﺪ 

 

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: عاشق , زندگی , دختر , پسر , فاحشه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1391
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 12 آذر 1393

داستانی تلخ و عجیب . . . امّا واقعی

picfa.net 15 عکس های زیبا از قرآن کریم

 

مـردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد . . .

فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: قرآن , زندگی , ,
:: بازدید از این مطلب : 2475
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 12 آذر 1393

شاه طهماسب چـند تا زن داشت که یکی از آنها را خیلی خیلی دوست داشت.

از قضـای روزگار رمال دربار عـاشق همین زن شده بـود.

امّا به هر دری که زد و هر کاری که کرد زن زیر بار او نرفت که نرفت.

رمال هم کینه او را به دل گرفت.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: شاه طهماسب , شاه عباس , رمال , ,
:: بازدید از این مطلب : 672
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 24 فروردين 1393

قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد.

 

داستان شرط بندی پیرزن باهوش



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: شرط بندی , مدیر عامل بانک کانادا , ارث , 100هزاردلار ,
:: بازدید از این مطلب : 640
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 24 فروردين 1393

روزی سقراط ،حکیم معروف یونانی،مردی را دید که خیلی ناراحت و متأثر است.

علت ناراحتیش را پرسید،پاسخ داد:



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: سلام , سقراط , بیمار ,
:: بازدید از این مطلب : 637
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 15 فروردين 1393

حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خـراب می‌کنی؟



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 564
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 15 فروردين 1393
مـادر ناتوانی دارم كه در باره نماز مسائلی را نمی داند،مـرا نـزد شما فرستاده تا

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: نماز , اجیتر , طلا ,
:: بازدید از این مطلب : 553
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 13 فروردين 1393
حضرت زهرا سلام (علیها السلام) فرمودند: 
یكشب رختخوابم را پهن كرده بودم و میخواستم بخـوابـم،
حضرت رسول(ص) بر من وارد شد و فرمودند:
ای فاطمه! نخواب،مگر چهار عمل را بجـا آوری.
گفتم: آن چهار عمل چیست؟!
فرمود:
اوّل:ختم قرآن كن.
دوّم:پیغبران را شفیع خود گردان.
سوّم:مؤمنین را از خود خوشنود گردان.
چهارم:حج و عمره را بجا آور.
سپس مشغول نماز شدند،من منتظر ماندم تا نماز حضرت تمام شد.


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , مطالب مذهبی , ,
:: بازدید از این مطلب : 676
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 13 فروردين 1393

پیامبراکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم با آمدن عزرائیل برای انتقال از این عالم آماده شدند.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , مطالب مذهبی , تاریخی , مناسبت ها , ,
:: برچسب‌ها: عـزرائیل , شهادت پیامبر(ص) , فاطمه ی زهرا(س) , ,
:: بازدید از این مطلب : 760
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 13 فروردين 1393

مرحوم حاج عبدالعلى مشكسار نقل نمود كه يک روز صبح در مسجد آقا احمد مرحوم عالم ربانى آقاى حاج سيد عبدالباقى- اعلى اللّه مقامه- پس از نماز جماعت به منبر رفت و من حاضر بودم فرمود امـروز میخواهم چيـزى را كه خودم ديده ام براى موعظه شما نقل كنم.

رفيقى داشتم از مؤمنين و مريض شد به عيادتش رفتم چون او را در حال سكرات مرگ ديدم نزدش نشستم و سوره يس والصافات را تلاوت كردم،اهل او از حجره بيرون رفتند و من تنها نزدش بودم پس او را كلمه توحيد و ولايت تلقين میكردم آنچه اصرار كردم نگفت با اينكه مى توانست حرف بزند و با شعور بود پس ناگاه با كمال غيظ متوجه من شده و سه مرتبه گفت:يهودى! يهودى! يهودى!

من بر سر خودم زدم و طاقت توقف ديگر نداشتم،از حجره بيـرون آمدم و اهلش نزدش رفتند درب خانه كه رسيدم صداى شيون و ناله بلند شد معلوم شد مرده است و پس از تحقيق از حالش معلوم شد كه اين بدبخت چند سال بود كه واجب الحج بود و به اين واجب مهم الهى اعتنايى ننموده تا اينكه يهودى از دنيـا رفت.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: ترک حـج , ,
:: بازدید از این مطلب : 679
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 11 فروردين 1393

و نيز جنـاب آقاى ايمانى فرمودند در همان روز اوّل ورود آقاى بيـدآبادى به مرحـوم

والد فرمودند: خـوراک من تنـها بايد از آنچه خـودت تـدارک مى كنى باشد و آنچـه

ديگـرى بيـاورد قبول نكن.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: پرهيز از لقمه شبهه ناک , شهوت , قساوت قلب , وسواس شيطانى ,
:: بازدید از این مطلب : 699
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 11 فروردين 1393
دو مـرد با اندوه روبروی تخت داود نبی ایستاده بودند.
 
یکی قد کوتاه بود با عصـای چوپانی و دیگری قد بلند بود و لاغر اندام.

سلیمان نیز کنار پدر نشسته بود.

 
 


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , تاریخی , ,
:: بازدید از این مطلب : 819
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 10 فروردين 1393
مسأله حجاب یک مسأله ی ارزشی است.

حفظ حجاب به زن کمک می کند تا بتواند به آن رتبه ی معنوی عالی خود برسد.

 

امام خامنه ای

 


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , طنز , ,
:: برچسب‌ها: ساندویچ , زیبــابودن , آرایش دختـران , استفاده از جـوانی , مشتـرک بودن , ,
:: بازدید از این مطلب : 1074
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 10 فروردين 1393

یکی از این دو کار را به عهده ی من بگـذار...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , تاریخی , ,
:: برچسب‌ها: بلال حبشی , ,
:: بازدید از این مطلب : 686
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 9 فروردين 1393

در کنار شهری خارکنی زندگی میکرد که فقر و فاقه او را به شدت محاصره کرده بود.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: خارکن , مسجد , عبادت ریایی , ازدواج با دختر شاه , سنت ,
:: بازدید از این مطلب : 541
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 5 فروردين 1393
فردی چند گردو به رهگذری داد و گفت: بشکن و بخور و بـرای من دعـا کن!
رهگذر گردوها را شکست ولی دعــا نکرد.
آن مـرد گفت: گردوها را میخوری نوش جان،ولی من صدای دعـای تـو را نشنیدم!
رهگذر گفت:
«مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای،خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»
 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: دعا , گردو ,
:: بازدید از این مطلب : 762
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 4 فروردين 1393
 السلامُ علیک یا اباعبدالله الحُسین
 
 

تک تیرانداز رو صدا کردم؛با دست بهش یه سنگر نشون دادم و گفتم اونجارو بـزن.

اسلحه شو آماده کرد.

هدف گرفت.

دستشو گذاشت روی ماشه و دوباره برداشت‌‌‌ بعد مکث کرد!

دوباره هدف گیری کرد دستشو گذاشت روی ماشه و شلیک کرد!

ازش پرسیدم چرا همون بار اوّل کارشو تموم نکردی؟

گفت: داشت آب میخورد...!

شهیدگمنام

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , خاطرات شهدا , ,
:: برچسب‌ها: سنگر , آب ,
:: بازدید از این مطلب : 563
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 4 فروردين 1393

پیر مرد تهی دست،زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی میگذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد.از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود،دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیـرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :

ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.

پیـر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه میکرد و می رفت،یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:

 

من تـو را کی گفتــم ای یـار عـزیـز
کاین گره بگشـای و گنــدم را بـریـز

آن گره را چـون نیـــارستی گشـود
این گره بگشودنت دیگر چه بـود؟!

 

پیـــرمرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است!

پس متوجه فضل و رحمت خــداوندی شد و متواضعانه به سجده افتـاد و از خـدا طلب بخش نمود...

 

نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:‌

 تو مبین اندر درختی یا به چاه

 تو مــرا بین که منم مفتاح راه

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: فقر , گندم , زر , ,
:: بازدید از این مطلب : 475
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 3 فروردين 1393

مسافـری خسته كه از راهی دور می آمد،به درختی رسيد و تصميـم گرفت

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: درخت , تخت خواب , غذا , ببر , ,
:: بازدید از این مطلب : 664
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 2 فروردين 1393

در گذر از نام و بنگر در صفات// تا صفـاتت ره نماید سـوی ذات

اختـلاف حـق از نـام او فتـاد // چون به معنی رفت،آرام او فتـاد

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 626
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 2 فروردين 1393

بعد از خوردن غذا

بیل گیتس ۵ دلار به عنوان انعام به پیشخدمت داد پیش خدمت ناراحت شد.

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد: چه اتفـاقی افتـاده؟

پیش خدمت:من متعجب شدم بخاطر اینکه در میـز کناری دختـر شما ۵۰ دلار به من انعام داد.در حالی که شما پـدر او هستید و پولدارترین انسـان روی زمین،فقط  ۵ دلار انعام می دهید!

 

گیتس خندید و جواب معنا داری گفت:

 

او دختـر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام

 

(هیچ وقت گذشته ات را فـراموش نکن.او بهتـرین معلم توست)



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: انعام , نجار , پیشخدمت , بیل گیتس , معلم ,
:: بازدید از این مطلب : 531
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 23 اسفند 1392

امام صادق علیه السلام بـا بعضى از اصحاب براى تسلیت به خانـه یکى

از خویشاونـدان می رفتند،دربین راه بنـد کفش امام صادق علیه السلام

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 557
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 23 اسفند 1392

روزگاری با شـهیدان بوده ایم...افسانه نیست

 
 
 
 
 
 
 
 


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: سیّاره رنج , انحراف ,
:: بازدید از این مطلب : 549
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 22 اسفند 1392

مــردی همسرش را نـزد عُمَـــر بـرده و گفت:

خودم و این زنـم سیاه هستیم و او پسری سفید زاییده است.

عُمَـــر به مجلسیان گفت:نظـر شما در این قضیـه چیست؟

گفتند: زن باید سنگسار شود.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , تاریخی , ,
:: بازدید از این مطلب : 529
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 22 اسفند 1392



روزی مردخسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بودو پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل ازمرگ به زنش گفت:من میخواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم.او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش رابه همراهش درتابوت دفن کند.زن نیـز قول دادکه چنین کند.چند روز بعد مـرد خسیس دارفانی را وداع کرد.

زن نیـز قول داد که چنین کند.
 
وقتی مأموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مـرد را ببندند و آنرا در قبـر بگذارند،ناگهان همسرش گفت:صبر کنید.من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.
 
دوستان آن مرحوم که از کارهمسرش متعجب شده بودندبه او گفتند آیا واقعاً حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟
 
زن گفت:من نمی توانستـم بر خلاف قولم عمل کنم.
 
همسرم از من خواسته بودکه تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیـز چنین کردم.

البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آنرا در حساب بانکی خودم ذخیـره کردم.
 
درمقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آنرا درتابوتش گذاشتم،تااگر توانست آنرا وصول کرده و تمامی مبلغ آنرا خرج کند!!
 


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 510
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 21 اسفند 1392

پدرو پسری را نزد حاکم بردند که چـوب زنند.

 

اوّل پدر را انداختند و صد چوب زدند،آه نکرد و دم نـزد.

 

بعد ازآن پسر را انداختند و چون یک چوب زدند،پدرآغاز ناله وفریاد کرد.

 

حاکم گفت:

تـو را صد چوب زدند ودم نـزدی،به یک چوب که پسرت را زدند این ناله وفریاد چیست؟


گفت:آن چوب ها که بر تن من آمد تحمل میکردم اکنون برجگرم می آید تحمل ندارم.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: حاکم , چوب , ناله , جگر ,
:: بازدید از این مطلب : 550
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 20 اسفند 1392

به خاطر سه چیـز هیچگاه کسی را مسخره نکنید:

 

                                چهره،والدین (پـدر و مادر) و زادگاه


                                        چون انسـان هیچ حق انتخـابی در مورد آنـها نـدارد.

 



:: موضوعات مرتبط: ادبیات , داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 450
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 20 اسفند 1392

زمانی نادر شاه به زيارت حضرت امام رضاعليه السلام مشرف شد

 

در حـرم به گـدای كـوری بـرخورد از وی سـؤال كرد

 

چند سال است اینجا به اين وضع گدائی میكنی؟

 

گفت:سـيزده سال است.

 

نادر گفت: میروم حـرم زيارت،اگر بـرگشتم و تـو را

 

باز كور ديدم گردنت را میـزنم سپس به حرم رفت.

 

 

كور به حضرت ملتجی شد كه آقا خودت می دانی ديگر پای

 

كشتن در ميان است رحـم كن،چون نـادر برگشت ديـد آن

 

شخص بينـا شده،لذا به وی مهـربانی كرده و رفت.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 549
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 17 اسفند 1392

دکتری بـرای خواستگاری دختـــری رفـت،ولی

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 629
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 14 اسفند 1392

راننده از من پرسید: کجا میـروید تا شما را بـرسانم؟

گفتم: هر کجا دلخواه تست.

از جواب من خوشش آمد

پرسید اهل کجایى؟ گفتم:تهـران

گفت:در این شهر چه میکنى؟

گفتم:براى دیدار و زیارت تـو آمده ام...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 457
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 11 اسفند 1392

دو فرشته مسافر،برای گذراندن شب،درخانه ی یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.

این خانوار رفتـار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمان خانه ی مجلل شان

راه ندادند؛ بلکه زیـرزمین سـرد خانه را در اختیـار آنها گذاشتند.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 620
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 اسفند 1392

روزی حضرت موسی(ع)در ضمن مناجات به پروردگار خود عرض کرد خدایا میخواهم

همنشینی که در بهشت دارم ببینم چگـونه شخصی است جبـرئیل بر او نازل شد

و عـرض کـرد یا موسی فلان قصـاب در محل فلانی همنشین تو خواهد بود.حضـرت

موسی به درب دکان قصــاب آمده،دید جــوانی شبیـه شبگـردان مشغول فـروختن

گوشت است.

 

شامگاه که شد جـــوان مقـداری گـوشت برداشت و بسوی منــزل راهی شد.

موسی از پی او تا درب منزلش آمد و به اوگفت:مهمان نمی خواهی؟

جــوان گفت خوش آمدید او را به درون برد.

 

حضرت موسی دیـد جـوان غـذایی تهیـه نمود آنگاه زنبیـلی از سقف به زمیـن آورد و

پیـرزنی بس فرتوت و کهنسال را از درون آن بیـرون آورد او را شستـوشو داده غذایش

را با دست خویش به او خورانید.موقعی که خـواست زنبیـل را بجـای اوّل بیـاویزد زبان

پیــرزن به کلماتی که مفهـوم نمی شد حـرکت نمـود  بعد از آن جـوان بـرای حضـرت

موسی غـذا آورد و خوردند.

 

حضرت پرسید حکایت تـو با این پیــرزن چگونه است؟ عرض کرد این پیـرزن مـادر من

است چـون بضاعتی نیست که جهت او کنیـزی بخـرم ناچار خودم کمـر به خدمت او

بستـه ام.

 

حضرت پرسید آن کلماتی که به زبان جـاری کــرد چه بود؟

 

جوان گفت:هر وقت او را شستـوشو  میدهـم غـذا باو  می خورانم میگوید: خداوند

تـو را ببخشد و همنشین حضـرت موسی در بهشت باشی بهمان درجـه و جایگاه.

 

موسی(ع) فرمود:

ای جوان بشارت میدهم به تو که خداوند دعـای او را درباره ات مستجـاب گردانیده.

 

جبـرئیل به من خبـــر داد که در بهشت تـــو همنشین من هستی.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 448
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 اسفند 1392

روزی بهلول،نـزد خلیفه "هارون الرشید" نشستـه بود.

 

جمع زیادی از بزرگان هم خدمت خلیفه بودند.

 

طبق معمول،خلیفه هوس کرد سربه سر بهلول بگذارد.

 

در این هنگام صدای شیهه‌ی اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.

 

خلیفه به مسخره به بهلول گفت:

 

بـرو ببین این حیوان چه میگوید،گویا با تو کار دارد.

 

بهلول رفت و بر گشت و گفت:

 

این حیوان میگوید:مـرد حسابی!حیف از تو نیست با این "خJرها" نشسته ای؟

 

زودتر از این مجلس بیــرون بــرو؛ ممکن است که: "خـریت" آنها در تـو اثـر کند!

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 473
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 6 اسفند 1392

 

روزی لقمان در کنار چشمه ای نشستـه بود.

مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید:

چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟

لقمان گفت: راه بــرو.

آن مـرد پنداشت که لقمان نشنیده است.

دوباره سوال کرد: مگـر نشنیـدی؟

پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟

لقمان گفت: راه بــرو.

آن مـرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد.

زمانی که چند قدمی راه رفته بود،لقمان به بانگ بلند گفت:

ای مــرد،یک ساعت دیگـر بدان ده خواهی رسید.

مرد گفت: چـــرا اوّل نگفتی؟

لقمان گفت:

چون راه رفتن تـو را ندیده بـودم،نمی دانستم تند می روی یا کند.

حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 538
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 6 اسفند 1392

 

 

تولستوی نویسنده معروف روسی روزی در خیابانی راه میرفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد.

زن بی وقفه شـروع به فحش دادن و بـد و بیـــراه گفتن کرد. 

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد،

تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت:

مادمازل من لئـون تولستـوی هستم.

زن که بسیار شرمگین شده بود،عذرخواهی کرد و گفت:

چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟

تولستوی در جواب گفت:

شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 467
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 30 بهمن 1392

 
 

دختـری روی یک اسکناس  یکصدهـزار ریالی نوشته بود:

 
پدرم واسه همین پولی که پیش توست

مـرا یک شب به دست صاحب خانه مان سپرد..

خــدایا چقدر می گیــری شب اوّل قبـــر قبل از
 
اینکه تو سوال کنی من بپـرسم چـــــــــــرا ؟!

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 421
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 30 بهمن 1392

asheghane www.patugh.ir 11 عکس های عاشقانه و رمانتیک

 
ﺩﺧﺘـﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ
 
ﺩﺧﺘـﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻮ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ
 
ﺩﺧﺘـﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﻣﯿـﺮﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ
 
ﻭ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺳــﺘﺎﺕ ﺑﻪ ﺗـﻮ ﺣﺴﻮﺩﯾﺸـﻮﻥ ﺷﺪﻩ
 
ﺩﺧﺘـﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ،ﺑﺮﺍﺕ ﺻﻒ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ
 
ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺕ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺟﻠﻮ ﭘﺎﯼ ﻫﺮ ﺩﺧﺘـﺮﯼ ﺗﺮﻣـﺰ ﻣﯿـﺰﻧﯽ ﺑﻬﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ
 
ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ  یه ﺭﻧﮓ ﺩﺧﺘــﺮ ﻣﯿـــﺮﯼ ﺑﯿـــﺮﻭﻥ
 
ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻓﺸﻨﺖ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺩﺧﺘـــﺮﺍ ﺑﻬﺖ ﻧﻪ ﻧﻤﯿﮕﻦ
 
ﺑﻌﻠﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺒﺎﺵ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺟﻨـﺲ ﺍﺭﺯﻭﻥ
 
ﺯﯾـﺎﺩ ﻣﺸﺘــﺮﯼ ﺩﺍﺭﻩ.........................................
 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 547
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 30 بهمن 1392

امـروز چه كار خوبی انجام دادم كه یک جن به نـزدم آمـد...

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 536
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 29 بهمن 1392
 
جهانگردی به خانه یک روحانی رسید.
 
در خانه اش جز چند کتاب و یک زیرانداز چیزی ندید.
 
پرسید: پس اثاث منــزلت کـو؟
 
روحانی گفت:اثاث منزل تو کو؟
 
جهانگرد گفت: من مسافرم.
 
روحانی به آرامی گفت:من هم همینطور.
 
 


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 715
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 28 بهمن 1392

از مسافرت برگشت وقتی به خانه رسید فهمید که خانه و مغازه اش آتش گرفته

و همه کالاهای گـران بهایش سوخته و خاکستر شده اند و خسارت بزرگی به او

وارد شده است. فکر می کنید او چه کرد؟!

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 440
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 26 بهمن 1392

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 16 صفحه بعد


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com