فردی چند گردو به رهگذری داد و گفت: بشکن و بخور و بـرای من دعـا کن!
رهگذر گردوها را شکست ولی دعــا نکرد.
آن مـرد گفت: گردوها را میخوری نوش جان،ولی من صدای دعـای تـو را نشنیدم!
رهگذر گفت:
«مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای،خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: برچسبها:
دعا ,
گردو ,
:: بازدید از این مطلب : 912
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 4 فروردين 1393
|
|
السلامُ علیک یا اباعبدالله الحُسین
تک تیرانداز رو صدا کردم؛با دست بهش یه سنگر نشون دادم و گفتم اونجارو بـزن.
اسلحه شو آماده کرد.
هدف گرفت.
دستشو گذاشت روی ماشه و دوباره برداشت بعد مکث کرد!
دوباره هدف گیری کرد دستشو گذاشت روی ماشه و شلیک کرد!
ازش پرسیدم چرا همون بار اوّل کارشو تموم نکردی؟
گفت: داشت آب میخورد...!
شهیدگمنام
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
خاطرات شهدا ,
,
:: برچسبها:
سنگر ,
آب ,
:: بازدید از این مطلب : 661
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 4 فروردين 1393
|
|
پیر مرد تهی دست،زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی میگذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد.از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود،دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیـرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیـر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه میکرد و می رفت،یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تـو را کی گفتــم ای یـار عـزیـز کاین گره بگشـای و گنــدم را بـریـز
آن گره را چـون نیـــارستی گشـود این گره بگشودنت دیگر چه بـود؟!
پیـــرمرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است!
پس متوجه فضل و رحمت خــداوندی شد و متواضعانه به سجده افتـاد و از خـدا طلب بخش نمود...
نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مــرا بین که منم مفتاح راه
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: برچسبها:
فقر ,
گندم ,
زر ,
,
:: بازدید از این مطلب : 551
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 3 فروردين 1393
|
|
مسافـری خسته كه از راهی دور می آمد،به درختی رسيد و تصميـم گرفت
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: برچسبها:
درخت ,
تخت خواب ,
غذا ,
ببر ,
,
:: بازدید از این مطلب : 801
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 2 فروردين 1393
|
|
در گذر از نام و بنگر در صفات// تا صفـاتت ره نماید سـوی ذات
اختـلاف حـق از نـام او فتـاد // چون به معنی رفت،آرام او فتـاد
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 706
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 2 فروردين 1393
|
|
بعد از خوردن غذا
بیل گیتس ۵ دلار به عنوان انعام به پیشخدمت داد پیش خدمت ناراحت شد.
بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد: چه اتفـاقی افتـاده؟
پیش خدمت:من متعجب شدم بخاطر اینکه در میـز کناری دختـر شما ۵۰ دلار به من انعام داد.در حالی که شما پـدر او هستید و پولدارترین انسـان روی زمین،فقط ۵ دلار انعام می دهید!
گیتس خندید و جواب معنا داری گفت:
او دختـر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام
(هیچ وقت گذشته ات را فـراموش نکن.او بهتـرین معلم توست)
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: برچسبها:
انعام ,
نجار ,
پیشخدمت ,
بیل گیتس ,
معلم ,
:: بازدید از این مطلب : 602
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 23 اسفند 1392
|
|
امام صادق علیه السلام بـا بعضى از اصحاب براى تسلیت به خانـه یکى
از خویشاونـدان می رفتند،دربین راه بنـد کفش امام صادق علیه السلام
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 640
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 23 اسفند 1392
|
|
روزگاری با شـهیدان بوده ایم...افسانه نیست
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: برچسبها:
سیّاره رنج ,
انحراف ,
:: بازدید از این مطلب : 627
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 22 اسفند 1392
|
|
مــردی همسرش را نـزد عُمَـــر بـرده و گفت:
خودم و این زنـم سیاه هستیم و او پسری سفید زاییده است.
عُمَـــر به مجلسیان گفت:نظـر شما در این قضیـه چیست؟
گفتند: زن باید سنگسار شود.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
تاریخی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 616
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 22 اسفند 1392
|
|
روزی مردخسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بودو پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل ازمرگ به زنش گفت:من میخواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم.او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش رابه همراهش درتابوت دفن کند.زن نیـز قول دادکه چنین کند.چند روز بعد مـرد خسیس دارفانی را وداع کرد.
زن نیـز قول داد که چنین کند.
وقتی مأموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مـرد را ببندند و آنرا در قبـر بگذارند،ناگهان همسرش گفت:صبر کنید.من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.
دوستان آن مرحوم که از کارهمسرش متعجب شده بودندبه او گفتند آیا واقعاً حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟
زن گفت:من نمی توانستـم بر خلاف قولم عمل کنم.
همسرم از من خواسته بودکه تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیـز چنین کردم.
البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آنرا در حساب بانکی خودم ذخیـره کردم.
درمقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آنرا درتابوتش گذاشتم،تااگر توانست آنرا وصول کرده و تمامی مبلغ آنرا خرج کند!!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 606
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 21 اسفند 1392
|
|
پدرو پسری را نزد حاکم بردند که چـوب زنند.
اوّل پدر را انداختند و صد چوب زدند،آه نکرد و دم نـزد.
بعد ازآن پسر را انداختند و چون یک چوب زدند،پدرآغاز ناله وفریاد کرد.
حاکم گفت:
تـو را صد چوب زدند ودم نـزدی،به یک چوب که پسرت را زدند این ناله وفریاد چیست؟
گفت:آن چوب ها که بر تن من آمد تحمل میکردم اکنون برجگرم می آید تحمل ندارم.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: برچسبها:
حاکم ,
چوب ,
ناله ,
جگر ,
:: بازدید از این مطلب : 633
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 20 اسفند 1392
|
|
به خاطر سه چیـز هیچگاه کسی را مسخره نکنید:
چهره،والدین (پـدر و مادر) و زادگاه
چون انسـان هیچ حق انتخـابی در مورد آنـها نـدارد.
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 524
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 20 اسفند 1392
|
|
زمانی نادر شاه به زيارت حضرت امام رضاعليه السلام مشرف شد
در حـرم به گـدای كـوری بـرخورد از وی سـؤال كرد
چند سال است اینجا به اين وضع گدائی میكنی؟
گفت:سـيزده سال است.
نادر گفت: میروم حـرم زيارت،اگر بـرگشتم و تـو را
باز كور ديدم گردنت را میـزنم سپس به حرم رفت.
كور به حضرت ملتجی شد كه آقا خودت می دانی ديگر پای
كشتن در ميان است رحـم كن،چون نـادر برگشت ديـد آن
شخص بينـا شده،لذا به وی مهـربانی كرده و رفت.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 625
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 17 اسفند 1392
|
|
دکتری بـرای خواستگاری دختـــری رفـت،ولی
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 710
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 14 اسفند 1392
|
|
راننده از من پرسید: کجا میـروید تا شما را بـرسانم؟
گفتم: هر کجا دلخواه تست.
از جواب من خوشش آمد
پرسید اهل کجایى؟ گفتم:تهـران
گفت:در این شهر چه میکنى؟
گفتم:براى دیدار و زیارت تـو آمده ام...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 523
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 11 اسفند 1392
|
|
دو فرشته مسافر،برای گذراندن شب،درخانه ی یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
این خانوار رفتـار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمان خانه ی مجلل شان
راه ندادند؛ بلکه زیـرزمین سـرد خانه را در اختیـار آنها گذاشتند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 754
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 اسفند 1392
|
|
روزی حضرت موسی(ع)در ضمن مناجات به پروردگار خود عرض کرد خدایا میخواهم
همنشینی که در بهشت دارم ببینم چگـونه شخصی است جبـرئیل بر او نازل شد
و عـرض کـرد یا موسی فلان قصـاب در محل فلانی همنشین تو خواهد بود.حضـرت
موسی به درب دکان قصــاب آمده،دید جــوانی شبیـه شبگـردان مشغول فـروختن
گوشت است.
شامگاه که شد جـــوان مقـداری گـوشت برداشت و بسوی منــزل راهی شد.
موسی از پی او تا درب منزلش آمد و به اوگفت:مهمان نمی خواهی؟
جــوان گفت خوش آمدید او را به درون برد.
حضرت موسی دیـد جـوان غـذایی تهیـه نمود آنگاه زنبیـلی از سقف به زمیـن آورد و
پیـرزنی بس فرتوت و کهنسال را از درون آن بیـرون آورد او را شستـوشو داده غذایش
را با دست خویش به او خورانید.موقعی که خـواست زنبیـل را بجـای اوّل بیـاویزد زبان
پیــرزن به کلماتی که مفهـوم نمی شد حـرکت نمـود بعد از آن جـوان بـرای حضـرت
موسی غـذا آورد و خوردند.
حضرت پرسید حکایت تـو با این پیــرزن چگونه است؟ عرض کرد این پیـرزن مـادر من
است چـون بضاعتی نیست که جهت او کنیـزی بخـرم ناچار خودم کمـر به خدمت او
بستـه ام.
حضرت پرسید آن کلماتی که به زبان جـاری کــرد چه بود؟
جوان گفت:هر وقت او را شستـوشو میدهـم غـذا باو می خورانم میگوید: خداوند
تـو را ببخشد و همنشین حضـرت موسی در بهشت باشی بهمان درجـه و جایگاه.
موسی(ع) فرمود:
ای جوان بشارت میدهم به تو که خداوند دعـای او را درباره ات مستجـاب گردانیده.
جبـرئیل به من خبـــر داد که در بهشت تـــو همنشین من هستی.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 525
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 اسفند 1392
|
|
روزی بهلول،نـزد خلیفه "هارون الرشید" نشستـه بود.
جمع زیادی از بزرگان هم خدمت خلیفه بودند.
طبق معمول،خلیفه هوس کرد سربه سر بهلول بگذارد.
در این هنگام صدای شیههی اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت:
بـرو ببین این حیوان چه میگوید،گویا با تو کار دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:
این حیوان میگوید:مـرد حسابی!حیف از تو نیست با این "خJرها" نشسته ای؟
زودتر از این مجلس بیــرون بــرو؛ ممکن است که: "خـریت" آنها در تـو اثـر کند!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 539
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 6 اسفند 1392
|
|
روزی لقمان در کنار چشمه ای نشستـه بود.
مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید:
چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت: راه بــرو.
آن مـرد پنداشت که لقمان نشنیده است.
دوباره سوال کرد: مگـر نشنیـدی؟
پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت: راه بــرو.
آن مـرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد.
زمانی که چند قدمی راه رفته بود،لقمان به بانگ بلند گفت:
ای مــرد،یک ساعت دیگـر بدان ده خواهی رسید.
مرد گفت: چـــرا اوّل نگفتی؟
لقمان گفت:
چون راه رفتن تـو را ندیده بـودم،نمی دانستم تند می روی یا کند.
حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 612
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 6 اسفند 1392
|
|
تولستوی نویسنده معروف روسی روزی در خیابانی راه میرفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد.
زن بی وقفه شـروع به فحش دادن و بـد و بیـــراه گفتن کرد.
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد،
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت:
مادمازل من لئـون تولستـوی هستم.
زن که بسیار شرمگین شده بود،عذرخواهی کرد و گفت:
چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟
تولستوی در جواب گفت:
شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 550
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 30 بهمن 1392
|
|
دختـری روی یک اسکناس یکصدهـزار ریالی نوشته بود:
پدرم واسه همین پولی که پیش توست
مـرا یک شب به دست صاحب خانه مان سپرد..
خــدایا چقدر می گیــری شب اوّل قبـــر قبل از
اینکه تو سوال کنی من بپـرسم چـــــــــــرا ؟!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 500
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 30 بهمن 1392
|
|
ﺩﺧﺘـﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﺩﺧﺘـﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻮ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﺩﺧﺘـﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﻣﯿـﺮﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﻭ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺳــﺘﺎﺕ ﺑﻪ ﺗـﻮ ﺣﺴﻮﺩﯾﺸـﻮﻥ ﺷﺪﻩ
ﺩﺧﺘـﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ،ﺑﺮﺍﺕ ﺻﻒ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺕ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺟﻠﻮ ﭘﺎﯼ ﻫﺮ ﺩﺧﺘـﺮﯼ ﺗﺮﻣـﺰ ﻣﯿـﺰﻧﯽ ﺑﻬﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ
ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ یه ﺭﻧﮓ ﺩﺧﺘــﺮ ﻣﯿـــﺮﯼ ﺑﯿـــﺮﻭﻥ
ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻓﺸﻨﺖ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺩﺧﺘـــﺮﺍ ﺑﻬﺖ ﻧﻪ ﻧﻤﯿﮕﻦ
ﺑﻌﻠﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺒﺎﺵ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺟﻨـﺲ ﺍﺭﺯﻭﻥ
ﺯﯾـﺎﺩ ﻣﺸﺘــﺮﯼ ﺩﺍﺭﻩ.........................................
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 687
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 30 بهمن 1392
|
|
امـروز چه كار خوبی انجام دادم كه یک جن به نـزدم آمـد...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 617
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 29 بهمن 1392
|
|
جهانگردی به خانه یک روحانی رسید.
در خانه اش جز چند کتاب و یک زیرانداز چیزی ندید.
پرسید: پس اثاث منــزلت کـو؟
روحانی گفت:اثاث منزل تو کو؟
جهانگرد گفت: من مسافرم.
روحانی به آرامی گفت:من هم همینطور.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 864
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : دو شنبه 28 بهمن 1392
|
|
از مسافرت برگشت وقتی به خانه رسید فهمید که خانه و مغازه اش آتش گرفته
و همه کالاهای گـران بهایش سوخته و خاکستر شده اند و خسارت بزرگی به او
وارد شده است. فکر می کنید او چه کرد؟!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 506
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 26 بهمن 1392
|
|
مردی،اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب
می کرد.همه آرزوی تملک آن را داشتند.بادیهنشین ثروتمندی پیشنهـاد کرد که
اسب را با دو شتر معاوضه کند،امّا مـرد موافقت نکرد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 755
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : دو شنبه 21 بهمن 1392
|
|
روزی در محضر امام علی علیه السلام نشسته بودم که ناگهان غلام سیاهی را
آوردند؛که به سرقت متّهم بود.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 451
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 19 بهمن 1392
|
|
حضرت ابوجعفر امام محمّد،باقرالعلوم صلوات اللّه علیه حکایت فرماید:
روزی امام علی بن ابی طالب علیه السلام در بین جمعی از اصحاب حضور داشت،
یکی از افراد اظهار نمود:یاامیرالمؤمنین!اگر ممکن باشد کرامتی برای ما ظاهرگردان
تا بیشتر نسبت به تو ایمان پیدا کنیم؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 492
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 19 بهمن 1392
|
|
شنیدم که امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمود: او را باور کن،او را باور کن.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 415
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 19 بهمن 1392
|
|
من گل نمی فروشم!
آدامس می فروشم!
دوستم که اونورخیابونه گل می فروشه!
این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین!
اگه عصبانی بشین قلبتون درد می گیره و مثل بابای من می برنتون بیمارستان،
دخترتون گناه داره…
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 390
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 18 بهمن 1392
|
|
زاهدی گوید: جواب چهار نفـر مــرا سخت تکان داد.
اوّل:مردفاسدی ازکنار من گذشت ومن گوشه لباسم راجمع کردم تابه اونخورد.او گفت:ای شیخ خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوّم:مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.گفت:تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوّم:کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را ازکجا آورده ای؟کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت:تـو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم:زنی بسیار زیبــا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد.گفتم اوّل رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.گفت:من که غرق خواهش دنیاهستم چنان ازخود بیخود شده ام که ازخود خبرم نیست ؛تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 416
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 17 بهمن 1392
|
|
اکبر عبدی هم بازی مرحوم حسین پناهی،خاطره ای از همکار سابقش میگوید!!
اکبر عبدی میگوید:یک روز سر سریال بودیم...هـوا هم خیلی سرد بود.
حسین از ماشین پیــاده شد بدون کاپشن...
گفتم:حسین این جوری اومدی از خونه بیـــرون؟نگفتی سرما میخوری؟!
گفت:کاپشن قشنگی بود نه؟...گفتم: آره...
گفت:
من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که اون هم دوستش داشت و هم احتیاجش
داشت... من فقط دوستش داشتم...!
روحش شاد
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
تاریخی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 599
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 17 بهمن 1392
|
|
در اوّلین صبح عروسی،زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند.
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند.زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.
امّا چون از قبل توافق کرده بودند،هیچکدام در را باز نکردند.
ساعتی بعد پدر و مــادر دختـــــر آمدند.
زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.
اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت:
نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم.
شوهر چیـزی نگفت،و در را برویشان گشود.
امّــا این موضوع را پیش خـودش نگه داشت.
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد.
پنجمین فرزندشان دختر بود.
برای تولد این فرزند،پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد.
مــــردم متعجبانه از او پرسیدند:علت اینهمه شـادی و میهمانی دادن چیست؟
مــــــرد بسادگی جواب داد: "چون این همون کسیه که در رو برویـم باز می کنه !"
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 421
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 15 بهمن 1392
|
|
پیـرمـردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت
با سرعت وارد بیمارستانشد و به پرستار گفت:
خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
بچه ماشین بهش زد و فـــــــرار کرد.
پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
امّا دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه.باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختـــــر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 484
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 15 بهمن 1392
|
|
سپاهیان اسکندر کبیر.
خود را برای فتح شهری در آفریقا آماده میکردند:امّا دروازه های شهر بدونه مقاومت
گشوده شدند.تقریبــاً تمام جمعیت شهر را زنان تشکیل میدادند.چـرا که مــردان در
جنگ در برابر فاتحـان کشته شده بودند.در جشن پیـــروزی اسکندر خواست برایش
نان بیـاورند یکی از زنها یک سینی زرین پوشیده از جواهـرات با تکه ای نان در وسط
آن آورد.اسکندر فــــــــــــــــــــــــــــــــریاد کشید.
من که نمی توانم طلا بخورم من نان خواستم
زن پاسخ داد.
اسکندر در قلمــــرو خـود نــان نداشت؟ لازم بـود بــرای نــان این راه دراز را بپیماید؟
اسکندر به فتـوحـات خـود ادامه داد.امّا پیش از تـرک شـهر دستور داد روی یک تخته
سنگ حک کنند: مـن اسکندر کبیــــر تــا آفـــریقا آمـدم تـا از این زنــان بیــــاموزم...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 554
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 14 بهمن 1392
|
|
عارفی را دیدند مشعلی و جامی آب در دست
پرسیدند کجا می روی؟
گفت: می روم با این آتش بهشت را بسوزانم و با این آب جهنم را خاموش کنم
تـا مـــــردم خــــــــــدا را فقـط عشـق به آن بپـرستند
نه بخاطر عیش و نوش در بهشت و ترس از جهنم...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 473
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 14 بهمن 1392
|
|
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 439
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 12 بهمن 1392
|
|
مشورت با همسر شايسته او را سعادتمند كرد
امام هفتم موسى ابن جعفرعليه السلام فرمود:
در بنى اسرائيل مرد شايسته اى بود كه همسر شايسته اى نيز داشت،شبى در خواب ديد كه به او خبر دادند،عمر تـو فلان مقدار است و چند سال را براى او معين كردن،و به او گفتند:خداوند مقدر كرده است نصف عمرت را در وسعت و ثـروت باشى و نصف ديگر را در تنگدستى باشى،حالا خودت انتخاب كن،كداميک را مى خواهى اول بگذرانى؟
آن مرد در خواب جواب داد:من همسر شايسته اى دارم كه شريک زندگى من است،با او مشورت مى كنم و جواب میدهم،چون صبح شدخواب خويش را با همسرش در ميان گذاشت،زنش گفت:نيمه اول را انتخاب كن،اوّل در عاقبت باشيم، شايد خداوند به ما رحم كند و نعمت خود را بر ما تمام كند.
شب بعد،همان شخص به خواب او آمد و پرسيد:تصميم تـو چه شد؟
آن مرد گفت:نيمه اوّل را انتخاب كردم،قبول شد،ازآن به بعد دنيا از هر طرف به او رو كرد و نعمتش زياد شد،همسرش به او گفت:به فاميلت و نيازمندان رسيدگى كن،به همسايه و برادرت خدمت كن و بخشش نما،تا اينكه نيمه اول تمام شد و آن وقت موعود فرا رسيد،باز آن مرد را در خواب ديد،اين بار به او گفت:خداوند متعال از اين كار خير تـو تشكر نمود و مقدر نمود تا آخر عمر خود را در رفاه و ثـروت زندگى كنى.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 515
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 5 بهمن 1392
|
|
علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیـزان نقل کردند که: استاد ما عارف برجسته «حاج میـرزا علی آقا قاضی» می گفت:در نجف اشرف در نـزدیکی منزل ما،مادر یکی از دخترهای اَفَنْدیها (سنی های دولت عثمانی) فوت کرد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 411
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 4 بهمن 1392
|
|
روزی شخصی در حال نمـاز خـواندن در راهی بـود و مجنـون
بدون این که متـوجه شـود از بیـن او و سجـادهاش عبـور كرد
مـرد نمازش را قطع كرد و داد زد هی چـرا بيـن من و خـدايم
فاصله انداختی؟
مجنون به خـود آمد و گفت من كه عاشق ليلی هستم تـو را
نديدم تو كه عاشق خـدای ليلی هستی چگونه مـرا ديدی...!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 454
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 17 دی 1392
|
|
|