عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



نوزده سال تمام قافله سالار بود.

سوار اسبش میشد و کاروان می برد مکه.

آن سال هرچه اصرارش کردند،زیربار نرقت.

مثل بچه ها می نشست و گریه میکرد که:

«این همه رفتم و آمدم،آقا را ندیدم.چه فایده یک بار دیگر هم بروم؟» 

اسب ها و شترها آماده حرکت بودند.

مثل هرسال اسب او جلوی همه بود.

توی خواب بهش گفته بودند:

«دل مردم را نشکن.امسال هم برو،دست خالی برنمی گردی.» 

شب آخر،نیمه های شب،توی مسجدالحرام.

کسی زد روی شانه اش:«علی بن مهزیار را می شناسی؟» 

سرش را تکان داد: «خودمم» 

گفت: «دنبالم بیا.» 

رفت. خیمه ای نشانش داد،وسط بیابان:«چرا معطلی؟ امام منتظر است.» 

 .... 

سحرخیز مدینه کی می آیی؟...





:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 486
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 26 آبان 1391
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com