توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید.
دو مرحله عملیات کره بودیم.
آقـا مهدی وضع را که دید،به بچه های فنی-مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه.
درستش کرد،یک روزه.همه ی نیروها هم مؤظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند.
صحبت های آقا مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد.
آن قدر بلند بلند شعار میداند و فریاد میزدند که نگو.
بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی میخواست برود.بچه ها ریختند دور و برش.
هرکسی هر جور بود خودش را به ش میرساند وصورتش را می بوسید.
بنده ی خـدا توی همین گیـرودار چند بار خورد زمین.
یک بار هم ساعتش از دستش افتاد.
یکی از بچه ها برش داشت.
بعد پیغام داد«به ش بگین نمی دم.میخوام یه یادگار ازش داشته باشم.»
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: برچسبها:
دیده بانی ,
دوربین ,
خیبر ,
نماز ,
شهید ,
والفجر ,
اسیر ,
مُهمات ,
یادگاری ,
:: بازدید از این مطلب : 695
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 244 صفحه بعد