یک روز وقتی علفهای هرز باغچه اش را چید و برای گنجشک هایی كه لای درخت ها جیک جیک می كردند،خرده نان ریخت،روی صندلی راحتیش كنار حوض نشست وبه خواندن مجله ای مشغول شد.در یكی از صفحه های مجله چشمش به این حدیث از پیامبراسلام حضرت محمد(ص) افتاد:
«زمانی كه فرزند آدم بمیرد، پرونده عمل او بسته میشود،مگر از سه چیز:صدقه جاریه،علم مفید و فرزند عالمی كه برای او دعا كند.»
شكوه خانم با خواندن این حدیث به فكر فرو رفت.با خودش گفت:«من خیلی پیرم. فرزندی هم ندارم كه بعد از مرگم برای من دعا كند.علم مفیدی هم نیاموخته ام.كار خیری هم نكرده ام كه ثوابش را ببرم،وای كه عمرم چه بیهوده تلف شده است!كاش می توانستم پیش از مرگم كار خیری انجام دهم تا خدا از من راضی شود و پس از مرگ،روحم در آرامش باشد.»شكوه خانم آنقدر راجع به این موضوع فكر كرد تا خوابش گرفت و به چرت زدن افتاد.ناگهان صدای گفتگوی دو نفر را از روی درخت بالای سرش شنید:
- خواهرجان!
- جان خواهرجان!
- تو این خانم پیر را می شناسی!
- بله،او شكوه خانم است.
- می دانی چه آرزویی دارد؟
- بله،دلش می خواهد پیش از مرگ،كار خوبی بكند تا در جهان آخرت روحش در آرامش باشد.
- او می تواند به بچه های یتیم كمک كند.آنهایی كه خانه و سرپرست ندارند و به دنبال سرپناه میگردند. می تواند این خانه را به یک پرورشگاه تبدیل كند.
-اگر این كار را بكند،این خانه همیشه پر از صدای خنده های بچه هایی خواهدبود كه از زندگی در اینجا خوشحال و راضیند و برای آمرزش روح او دعا خواهند كرد.
- پس كاش این كار را بكند
-كاشكی.
شكوه خانم بالای سرش را نگاه كرد.دو كبوتر سفید را دید كه به آرامی پركشیدند و به سوی آسمان پرواز كردند.شكوه خانم با خودش گفت:« یعنی این دوتا كبوتر بودند كه باهم حرف می زدند؟آنها از كجا می دانستند كه من چه آرزویی دارم؟»
صدای درخانه شكوه خانم را از جا پراند.از جا برخاست و رفت و در را بازكرد. یكی از خواهرزاده هایش كه سارا نام داشت، به دیدن او آمده بود.شكوه خانم برای سارا خوابی را كه چند لحظه پیش دیده بود،تعریف كرد.سارا مددكاراجتماعی بود وهمیشه به افراد آسیب دیده و مستمند كمك می كرد.وقتی حرفهای خاله را شنید،فكری كرد و گفت:«خاله جان،انشاالله كه شما سالهای سال زنده و سلامت باشید و سایه تان بر سر ما باشد.اما مرگ حقیقتی غیرقابل انكاراست.اگر می خواهید كارخیری كنید،می توانید همانطور كه در خواب دیده اید كه كبوترها می گفتند اگر این خانه به پرورشگاه تبدیل شود،بچه ها در آن خوشحال و راضی خواهند بود،می توانید خانه تان را برای پرورشگاه وقف كنید. وصیت كنید كه این خانه بعد از شما در اختیار اداره ی اوقاف قرار گیرد و اوقاف آن را در اختیارسازمان بهزیستی قرار دهد تا از آن به عنوان پرورشگاه استفاده شود.در این صورت هیچ كس نمی تواند این خانه را بفروشد یا خراب كند یا ادعای مالكیت آن را نماید.با این كار شما كارنیكی را كه آرزویش را دارید انجام داده اید و پرونده ی اعمالتان پس از مرگ به واسطه ی این كار باز خواهد بود.این كار هم مثل صدقه دادن است و خداوند از آن راضی و خوشنود خواهدبود.»
شكوه خانم از سارا پرسید:« این روزها وضع بچه های پرورشگاهی كه گاهی به آن سر می زنی چطور است؟بچه ها از زندگیشان راضی هستند یانه؟»
سارا آهی كشید و گفت:« چه بگویم خاله جان!چند وقتی است كه صاحب خانه از مدیر پرورشگاه خواسته تا خانه اش را خالی كند،زیرا او می خواهد خانه را خراب كند و آپارتمان بسازد.الآن داریم دنبال جایی برای بچه ها می گردیم.خانه ای كه بزرگ باشد و بچه ها در آن راحت باشند.»سپس نگاهی به خانه ی خاله شكوه انداخت و ادامه داد:« مثل خانه ی شما كه اتاقهای زیادی دارد و حیاطش هم بزرگ است.»
خاله شكوه كمی فكر كرد و گفت:«من كه می خواهم كار خیری بكنم،همین حالا این كار را می كنم.فردا با هم به اداره ی اوقاف می رویم و من این خانه را وقف می كنم تا به عنوان پرورشگاه در اختیار بچه های بی سرپرست قرار گیرد.»
سارا با تعجب پرسید:«آن وقت خودتان چه خواهید كرد؟ همین جا پیش بچه ها می مانید یا از اینجا می روید؟»
شكوه خانم جواب داد:« من یک خانه ی كوچک هم دارم.آن را اجاره داده بودم.اما مستأجرم تا آخر همین ماه از آنجا می رود. من به آن خانه می روم و این خانه را برای بچه ها خالی می كنم.خداوند به من لطف كرده و به اندازه ی كافی مال و ثروت در اختیارم قرار داده تا راحت زندگی كنم.این خانه ی بزرگ،آن خانه ی كوچک و پولهایی كه دارم،همه به خاطر لطف خداوند است و من برای این كه شكر نعمت های او را به جا بیاورم،می خواهم خانه ام را وقف كنم.»
چشمان سارا پر از اشک شد.خاله شكوه را در آغوش گرفت و بوسید و گفت:«خاله جان شكوه عزیزم، خدا شما را حفظ كند.خدا اجرتان بدهد كه اینقدر خوب و مهربانید.با این كارتان كمك بزرگی به بچه های یتیم می كنید.من هم در این كار خیر به شما كمك می كنم.»
فردای آن روز شكوه خانم و سارا به اداره ی اوقاف و امور خیریه رفتند و شكوه خانم خانه اش را وقف كرد.حالا خانه اش در اختیار یتیمانی قرار می گرفت كه نیازمند بودند و به سرپناه نیاز داشتند.
رییس اداره ی اوقاف به شكوه خانم گفت:« از آنجا كه «وقف» از واجبات دین ما نیست ویك كار داوطلبانه برای برخوردار كردن بقیه از اموال شخصی است و باعث می شود كه دیگران هم از نعمت هایی كه در اختیار ماست استفاده كنند و بهره مند شوند،بنابراین عملی خداپسندانه است و اجر و پاداش زیادی نزد خداوند دارد.شما با این كار به بچه های بی سرپرست كمك می كنید و خدا از شما راضی خواهد بود.»
آن روز برای شكوه خانم شادترین روز زندگیش بود.او خانه ای را كه خیلی دوستش داشت در راه خدا برای اسكان یتیمان وقف كرد و خودش در خانه ی كوچكی به زندگیش ادامه داد.از آن روز به بعد شكوه خانم برای خوشحال كردن بچه های یتیم هر كاری كه از دستش برمی آمد انجام می داد.برای آنها كتابهای خوب و كیف و كفش و لباس می خرید و به دیدنشان می رفت و مثل یك مادربزرگ مهربان كنارشان می نشست و برایشان قصه می گفت.بچه ها او را مادربزرگ صدا می زدند و خیلی دوستش داشتند.
حالا شكوه خانم از دنیا رفته است ،اما صدای خنده های بچه های یتیم از حیاط بزرگ و باصفای خانه اش به گوش می رسد و گنجشكهای شاد لای درختان باغچه اش جیك جیك می كنند و یاد و خاطره اش را در یادها زنده نگه می دارند.
***
توضیحات:
وقف:یعنی اصل مال را از مالكیت شخصی خارج كردن و منفعت آن را برای افراد خاص یا امور خیریه اختصاص دادن.
مال وقف شده(موقوفه) را هیچ كس حتی واقف آن نمی تواند بفروشد.
مال موقوفه به كسی ارث نمی رسد.
اداره ی اوقاف و امور خیریه: اداره ای است كه مسۆلیت رسیدگی به موقوفات را دارد.
تبیان
:: بازدید از این مطلب : 750
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0