گشت بر باد سبک سير سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و ان شبان بيم زده،دل نگران
شد پی بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاری آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد
دشت را خط غباری بکشيد
ليک صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاريست حقير
زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صياد نبود
آشيان داشت در آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون زشمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوی زمين شد به شتاب
گفت که ای ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايی
بکنم آنچه تو می فرمیای
گفت: ما بنده درگاه توایم
تا که هستيم هوا خواه توايم
بنده آماده بود فرمان چيست؟
جان به راه تو سپارم،جان چيست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آيد که زجان ياد کنم
اين همه گفت ولی در دل خويش
گفتگويی دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قوی پنجه کنون
از نيازست چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنياد
حزم را بايدت از دست نداد
در دل خويش چو اين رای گزيد
پر زد و دور ترک جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
که مرا عمر حبابیست بر آب
راست است اين که مرا تيز پرست
ليک پــرواز زمان تيـــز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
ارچه از عمر دل سيري نيست
مرگ میآيد و تدبيری نيست
من و اين شهپر و اين شوکت و جاه
عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافتهای عمر دراز؟
پدرم از پدر خويش شنيد
که يکی زاغ سيه روی پليد
با دو صد حيله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کردست فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدی جايگزين
از سر حسرت با من فرمود
کاين همان زاغ پليدست که بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يک گل از صد گل تو نشکفته است
چيست سرمايه اين عمر دراز؟
رازی اينجاست تو بگشا اين راز
زاغ گفت: گر تو درين تدبيری
عهد کن تا سخنم بپذيری
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
ديگران را چه گنه کاين ز شماست
زآسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سيصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوی بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر
تا به جايی که بر اوج افلاک
آيت مرگ شود پيک هلاک
ما از آن سال بسی يافتهايم
کز بلندی رخ بر تافتهايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمانست
چاره رنج تو زان آسانست
خيز و زين بيش ره چرخ مپوی
طعمه خويش بر افلاک مجوی
آسمان جايگهی سخت نکوست
به از آن کنج حياط و لب جوست
من که بس نکته نيکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
آشيان در پس باغی دارم
وندر آن باغ سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست
خوردنی های فراوانی هست
آنچه زان زاغ و را داد سرا
گند زاری بود اندر پس باغ
بوی بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه،مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت:خوانی که چنين الوانست
لايق حضرت اين مهمانست
می کنم شکر که درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بياموزد از و مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
سينه کبک و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه او
اينک افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند؟
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بيماری دق يافته بود
گيج شد،بست دمی ديده خويش
دلش از نفرت و بيزاری ريش
يادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پيروزی و زيبايی و مهر
فرّ و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرّم باد سحرست
ديده بگشود و به هر سو نگريست
ديد گردش اثری زينها نيست
آنچه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بيزاری بود
بال بر هم زد و برجست از جا
گفت: کای يار ببخشای مرا
سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو عمر دراز
من نيم در خور اين مهمانی
گند و مردار ترا ارزانی
گر بر اوج فلکم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
رفت و بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهای چند بر اين لوح کبود
نقطهای بود و سپس هيچ نبود
دکتر پرويز ناتل خانلری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 945
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1