پیـرمـردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت
با سرعت وارد بیمارستانشد و به پرستار گفت:
خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
بچه ماشین بهش زد و فـــــــرار کرد.
پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
امّا دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه.باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختـــــر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 506
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0